خبرگزاری فارس اصفهان؛ امام امت گفت «از دامن زن مرد به معراج میرود»؛ این زنان گاهی امالبنینهایی هستند که با شجاعت و جسارت تمام پسران خود را راهی میدان نبرد کردند و گاهی از جنس همسرانی هستند که به پای اعتقادات خویش ایستادند و با تمام دلبستگیهای خود همسرانشان را برای دفاع از آب، خاک و اعتقادات به میدان رزم فرستادند. روایت امروز روایت بانوانی است که دوران نوجوانی خود را با کتابهایی از دوران خاطرات همسر شهدای دفاع مقدس گذراندهاند اما شاید هیچگاه به این موضوع فکر نمیکردند که خود نیز روزی وارث چنین حماسههایی شوند؛ شاید بی راه نباشد اگر بگوییم امنیت این روزهای کشورمان را مدیون بانوانی هستیم که با وجود تمام سختیها همسرانشان را راهی جبههها حق علیه باطل کردند تا امروز نام ایران و اسلام در جهان بدرخشد. روایت این بار روایت زینبهای امروز جامعه است. به سراغ زینب پناهی، همسر شهید مدافع حرم حمیدرضا بابالخانی میروم تا به مناسبت وفات حضرت امالبنین(س) گفتوگویی با او داشته باشم؛ او و همسرش در سال ۱۳۹۵ با یکدیگر ازدواج میکنند و حمیدرضا در ۲۸ بهمن ماه سال ۱۳۹۸ در حلب به شهادت میرسد. ابتدا از خانم پناهی میخواهم خودش را معرفی کند و اینگونه پاسخم را میدهد: زینب پناهی همسر شهید مدافع حرم حمیدرضا بابالخانی هستم؛ متولد اصفهان در سال ۷۶ و مدرک کارشناسی رشته نقاشی دارم. وی در خصوص همسر شهیدش میگوید: شهید حمیدرضا بابالخانی متولد سال ۱۳۶۷ در شهر اصفهان و دارای مدرک کارشناسی ارشد رشته پدافند غیرعامل و گرایش طراحی بود؛ او فرزند اول خانواده و یک خواهر با اختلاف سنی ۲ سال کوچکتر از خودش داشت؛ پدر همسرم فرهنگی و مادرش خانهدار هستند و بخاطر شرایط شغلی پدرش چند سال را در شهرهای شمالی کشور و چندسال در روستاهای اطراف اصفهان زندگی میکردند و پس از آن به اصفهان بازگشتند. از خانم پناهی درباره نحوه آشناییاش با شهید میپرسم و توضیح میدهد: من و همسرم توسط یک رابط به هم معرفی شدیم که دوست مشترک من و خواهر او بود و مراسمها بهطور کاملا سنتی تا ازدواج پیش رفت. برای دعوت شهدا به مراسم ازدواجمان به گلستان شهدا رفتیم او با بیان اینکه مراسمهای ازدواجمان نه خیلی ساده و نه خیلی تجملی و لاکچری بود یعنی در حد عرف جامعه بود، میگوید: درباره پخش موسیقی و… از قبل در کتاب خاطرات شهدا خوانده بودم که از ائمه و شهدا برای حضور در مراسمشان دعوت کرده بودند و من هم همین کار را کردم و با همسرم به گلستان شهدا رفتیم و بلند از شهدا دعوت کردیم تا در مراسممان حضور داشته باشند و چند کارت دعوت هم به مشهد، قم و بیت رهبری فرستادیم؛ نمیدانم کدام یک از کارتها به مقصد رسید اما دعوت قلبی را داشتیم و به همین دلیل در مراسم مولودیخوان داشتیم و بعد از مراسم حتی افرادی که عقاید متفاوتی داشتند از مراسم راضی بودند. خانم پناهی اضافه میکند: به همسرم گفتم عقد که گرفتیم نیازی به عروسی نیست اما او گفت باید فامیل را در خوشحالی خودمان شریک کنیم و در حد یک مهمانی مراسم گرفتیم و گناهی در آن انجام نشد؛ جهیزیهام هم در حد عرف جامعه بود اما تفاوت در مراسم دیدن جهاز بود که با آن مخالف بودم و به اطرافیانم گفتم طوری نچینید که برای دیدن بقیه باشد و به همسرم گفتم دوست ندارم شخصی برای دیدن جهاز بیاید اما به من گفت ممکن است باعث ناراحتی شود و اگر شخصی خواست بیاید، بیاید. از همسرم نمیپرسیدم برای مأموریت به کدام شهر میرود وقتی درباره روزهای دوری و دلتنگی میپرسم اینگونه جوابم را میدهد: وقتی همسرم به مأموریت میرفت به منزل مادرم میرفتم و مشغول فعالیتهای دانشگاه بودم و در این ایام با هر مأموریت دلبستگی و دل کندن را یاد میگرفتم؛ یاد گرفتم که چطور دلتنگیهایم را بروز ندهم چون خانوادهام اطلاع نداشتند همسرم به سوریه میرود و فقط در همین حد میدانستند که پاسدار است و به مأموریت میرود و خودم هم از او نمیپرسیدم به چه شهری میرود تا زمانی که خانوادهام میپرسند کجاست بگویم نمیدانم کدام شهر است. او ادامه میدهد: گاهی اوقات که همسرم تماس میگرفت، میتوانستم ابراز ناراحتی کنم البته آن هم نه زیاد چون مسیر دور بود و زمانی که تماس میگرفت میخواست روحیه بگیرد و نمیتوانستم زیاد ابراز ناراحتی کنم و برای همین تمرین میکردم که بی تابی نکنم و گاهی اوقات به قدری سعی میکردم حرفی نزنم تا فکر نکند مانع او در این مسیر شدهام که میگفت بگو دلت برایم تنگ شده تا بازگردم و احساس میکنم در این مسیر موفق بودم. میپرسم چطور متوجه شغل همسرتان شدید و با این موضوع کنار آمدید؛ در پاسخ به این سؤالم توضیح میدهد: جلسه اولی که با خانواده برای خواستگاری آمدند شغل او را فهمیدم اما هنوز به سوریه نرفته بود و گفت که ممکن است خیلی سریع مأموریت سوریه برای او پیش بیاید و میخواست در این مسیر همراه باشم؛ همیشه میگفت میخواهم همسری داشته باشم که اگر در این مسیر کم آوردم کمک حالم باشد و بین دوستانم افرادی را دیدم که همسرانشان در این مسیر مانع بودند و نمیخواهم برای من به این صورت باشد؛ به نوعی از جلسه اول با من اتمام حجت کرد و گفت حاج قاسم به ما گفته است به خانوادههایتان بگویید شما را شهید زنده حساب کنند تا هر زمانی به خانه برگشتید این موضوع را یک معجزه حساب کنند. او میگوید: مأموریتهای طولانی که حتی تا ۷۰ روز هم طول میکشید خیلی سخت بود، مخصوصا زمانهایی که پشت تلفن میگفت چند روز دیگر برمیگردم و این چند روز تبدیل به چند هفته میشد و روزهایی که هر روز منتظر بازگشتش بودم سختتر از دیگر روزهای مأموریت میگذشت؛ سختی اینکه هر بار دل بکنی و دل ببندی قابل بیان نیست بهطوری که زمانی که در سوریه بودیم و همسایهها خبر شهادت همسرم را برایم آوردند به من گفتند از این به بعد همسرت همیشه کنارت است و مأموریت نمیرود. روز عقد درباره کار فرهنگی صحبت میکردیم خانم پناهی با اشاره به اینکه همسرم چندبار به من گفت رشتهای که انتخاب کردی با ظرافتهای زنانه هماهنگ است یادآور میشود: همیشه به من میگفت میتوانی در کار فرهنگی که نیاز جامعه است کمک کنی؛ حتی روز عقدمان وقتی قرار بود همسرم برای کار به تهران برود و من برای دانشگاه به یزد بروم در ماشین به جای حرفهای عاشقانه درباره کار فرهنگی صحبت کردیم و حتی با اینکه خودم علاقهمند به این مباحث بودم برایم سؤال بود که چرا الآن این صحبتها را میکند؟ او ادامه میدهد: تمام سعی همسرم این بود که در زمان امتحاناتم کنارم باشد و برای مأموریتها طوری برنامهریزی میکرد که در زمان امتحاناتم خانه باشد و در آن ایام چون شب امتحانی بودم تا صبح با من بیدار میماند و در کارهایی که میتوانست کمک میکرد و تمام نبودنهایش را جبران میکرد؛ مرا به دانشگاه میبرد و در کارهای خانه کمک حالم بود و همیشه توصیهاش این بود تا دکترا درست را ادامه بده و استاد دانشگاه بشو چون در این رشته نیازمند اساتید مذهبی هستیم. ۶ ماه منتهی به شهادت همسرم در سوریه زندگی میکردیم خانم پناهی با اشاره به اینکه برای زندگی در شهر حلب از زمان عروسی تصمیم گرفتیم اما راحت نبود چون خیلی از افراد این تصمیم را داشتند وممکن نبود چون فقط به برخی از نیروهای خاص که حضور آنان در منطقه نیاز بود خانه میدادند، توضیح میدهد: بار آخری که به سوریه رفتم همسرم تقریبا ۱ ماه کامل در سوریه بود و پدر و مادر خودم و همسرم به آنجا آمدند و در ادامه آن یک ماه، ۶ ماه منتهی به شهادت بهطور کامل در سوریه کنار همسرم بودم. میدیدم که موشکها از جلوی پنجره رد میشدند! او درباره محل زندگیشان در سوریه بیان میکند: جایی که زندگی میکردیم داخل شهر حلب بود اما درگیریها اطراف شهر حلب بود؛ در ۲ ماه منتهی به شهادت همسرم درگیریها زیاد بود و موضوع آزادسازی خانطومان بعد از شهادت حاج قاسم مطرح شد و صدای موشکها و خمپارهها تا حدی داخل شهرک شنیده میشد؛ برخی اوقات به همسرم میگفتم صدا خیلی زیاد است و جواب میداد افرادی باید از این صدا بترسند که موشکها با آنها برخورد میکند و اینجا دور است؛ اما یک روز که زودتر به خانه آمد متوجه شد صدا زیاد است و فهمیدیم توپخانه کنار ساختمانی بود که زندگی میکردیم و حتی چند بار دیدم که موشکها از جلوی پنجره عبور میکرد. خانم پناهی درباره محل زندگیشان توضیح میدهد: در درگیریها شهرک حال و هوای خاص خودش را داشت و در آن ایام حال و هوای خانمها مثل فیلم ویلاییها بود که باهم بستهبندی اقلام، دعا و توسل، روضه و جشن و… را داشتیم و هر شخصی هرچه بلد بود به دیگران هم یاد میداد و خودم بهدلیل علاقهای که به بچهها داشتم آنجا مهدکودک کوچکی راه انداخته بودم و از بچهها مراقبت میکردم. او یادآور میشود: در آن شهرک همسرم اولین شهید بود و پس از او ابوالفضل سرلک و سید علی زنجانی به شهادت رسیدند و من خیلی آمادگی این موضوع را نداشتم؛ همسرم مدام به من امید میداد و میگفت جنگ اصلی ما با اسرائیل است و حیف است بهدست داعشیها به شهادت برسیم و میخواهم به سن شهید همدانی برسم و شهید شوم و با این شوخیها دلم را گرم کرده بود. اگر شهیدی معرفی نشود جای خالی او حس میشود خانم پناهی درخصوص نقش مادران و همسران شهدا تصریح میکند: در این باره میتوانم به وصیتنامه حاج قاسم اشاره کنم که بیان میکنند پدر و مادران شهدا طوری زندگی کنند که مردم شهیدشان را آنها ببینند و مثال عینی از شهید در آنها تجلی پیدا کند؛ همچنین بهنظرم نیاز است خانوادههای شهدادر فعالیتهای مورد نیاز جامعه همکاری کنند و این مورد بیشتر ناظر به پدر و مادر شهدا است؛ نیاز است تا حد امکان شهید خود را به جامعه معرفی کنند زیرا هر شهید در حد و جایگاه خود میتواند تأثیرگذار باشد و هر شهید جامعه هدف مخصوص به خود را دارد و اگر شهیدی معرفی نشود جای خالی او حس میشود. از او درباره ارتباط شهید بابالخانی و حاج قاسم میپرسم و توضیح میدهد: یکی از خاطرههایی که همسرم از حاج قاسم تعریف میکرد این بود که یک بار به آنها شکلات داده بودند و گفته بودند برای همسرانتان ببرید و همسرم برایم آورد؛ یک بار هم به همسرم گفتم چرا با حاج قاسم عکسی نداری و او جواب داد در آخر هر مراسم حاج قاسم از روی تواضع به افراد میگفتند نمیخواهی با من عکس بگیری؟؛ اما همسرم خیلی اهل عکس گرفتن نبود. محمدحسن بابالخانی فرزند شهید حمیدرضا بابالخانی پس از شهادت پدر بهدنیا میآید؛ از خانم پناهی درباره او میپرسم و پاسخ میدهد: محمد حسن ۵ ماه بعد از شهادت پدرش بهدنیا آمد. او ادامه میدهد: همسرم اسم محمدحسن را دوست داشت و بعد از شهادت متوجه شدم این اسم ترکیب اسم پدر من و خودش بود؛ اسم پدر همسرم محمدمهدی و اسم پدر من حسن است؛ در ابتدا موافق این اسم نبودم اما بعد متوجه زیبایی آن شدم و خودم ارادت ویژهای به امام حسن(ع)دارم؛ عدهای میگفتند اسم فرزندم را حمیدرضا بگذارم اما میگفتم که یک حمیدرضا دارم و اسم را پدرش انتخاب کرده است. وقتی درباره بهانهگیریهای محمدحسن برای پدرش سؤال میپرسم خانم پناهی جواب میدهد: محمدحسن یک سال و نیم دارد و تا مدتی قبل فکر میکردم معنای پدر را نمیفهمد تا اینکه بچههای هم سن او را دیدم که بهانهگیری پدرشان را میکنند و متوجه شدم اگر پدرش بود بهانهگیری میکرد اما چون از ابتدا پدرش نبوده است متوجه نیست که پدر ندارد؛ نمیدانم در چه سنی متوجه شود و از من سؤال کند که پدرم کجاست اما امیدوارم که بتوانم خوب جواب او را بدهم و مانند پدرش تربیتش کنم. او درخصوص الگو قرار دادن شهدا در جامعه امروز توضیح میدهد: نمیتوان شهدا را فقط از بعد نظامی بهعنوان الگو انتخاب کرد و اتفاقا به نظرم این موضوع تنها بهدرد همکاران آنها میخورد؛ برای مثال حاج قاسم خیلی کم از نظر نظامی مورد توجه قرار گرفته است و بیشتر بعد اجتماعی و برخورد با خانواده و مردم، خانواده شهدا و سازندگی درونی که داشتند در جامعه مورد توجه است و به نظرم نیاز است که همین موارد مورد توجه قرار بگیرد. دوست دارم پسرم همدمم بشود خانم پناهی یادآور میشود: دوست دارم محمدحسن تمام ویژگیهای پدرش را داشته باشد و بیشترین صفتی که دوست دارم داشته باشد مهربان بودن و همدم مادر بودن است چون همسرم با مادرش صمیمیتی زیادی داشت و گاهی اوقات به قدری با مادرش حرف میزد که میگفتم از من که دخترم بیشتر با مادرت صحبت میکنی؛ منزل ما طبقه پایین خانواده همسرم بود و گاهی اوقات همسرم به قدری کنار مادرش بود که باید به دنبالش میرفتم و این ویژگی را خیلی دوست داشتم و دوست دارم پسرم هم این ویژگی را داشته باشد. او ادامه میدهد: ویژگی دیگری که دوست دارم پسرم داشته باشد دست و دل باز بودن است و همسرم این ویژگی را داشت و ویژگی دیگر همه کاره بودن است؛ همسرم نظامی بود اما در منزل همه کارها را میکرد و آشپزی خیلی خوبی داشت؛ در خانه یک مشاور و پشتیبان خیلی خوب برای من بود و در همه زمینهها تخصص داشت و در همه موارد میتوانستم به او استناد کنم و الآن زمانهایی که نیاز به مشورت دارم نبود او را حس میکنم. /انتهای پیام/۶۳۱۲۵/آ/
Related Posts
نوامبر 10, 2021
خودکشی دانشآموز کانادایی به دلیل توهینهای نژادپرستانه! +فیلم
مارس 9, 2021